بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

حال و هوای عید

بیتای عزیزم چه خوبه که عید امسال سه نفری سر سر سفره هفت سین میشینم و تو هم کنارمون هستی.من و باباییت روزی هزار بار بخاطر داشتن تو خدارو شکر میکنیم.بخاطر نعمت بزرگی که بهمون داده.عید امسال بهترین عید نوروز ماست.من و باباییت بهترین عیدی رو از خدای مهربونم گرفتیم...... برای اومدنت انتظار کشیدیم و امیدواریم خدای مهربونم لیاقت داشتن و نگهداری از تورو فرشته کوچولوی ناز نازی رو بهمون بده.امیدوارم سال 92 به برکت قدمهای کوچولوی تو پر برکت باشه و همه چیز خوب باشه.امیدوارم تو و بابایی و خانواده هامون همیشه سالم باشید...... امسال به وجود مبارک تو میخوام یه سفره هفت سین خوشگل درست کنم تا من و تو و بابایی کنارش بشینیم و برای سلامتی همدیگه دعا کن...
27 اسفند 1391

سه ماهگیت مبارک عزیزم

دختر نازم 3 ماه از با هم بودنمون گذشت و چه خوبه این تجربه شیرین.چه قدر از داشتن تو خوشحالم و همیشه خدارو شاکرم.همه دردسرای بچه داری رو به جون میخرم تا لبخند شیرین تورو تماشا کنم. مامانی خیلی شیرین و خوردنی شدی با خنده هات دل همه رو بردی.با صدا میخندی و خودت سرتو بلند میکنی تا از زمین بلندت کنیم.دستاتو مشت میکنی و تا جایی که امکان داره میبری تو دهنت و خیلی شیرین میخوری.وقتی شیر میخوری با گوش و موهات بازی میکنی.وسط شیر خوردن سرتو میچرخونی و اطرافو نگاه میکنی یا زل میزنی به چشمای من تا باهات حرف بزنم.وقتی حرف میزنم کلی میخندی و دوباره شیر میخوری.باهم خیلی بازی میکنیم و من از اینکه وقتمو با تو میگذرونم خیلی خوشحالم. راستی دیروز که سه ما...
24 اسفند 1391

اخم بیتا

مامانی من عاشق این اخم کردنتم....... درسته که شادی و خنده بیشتر از هر چیزی به اون چهره نازت میاد ولی با اخم کردنم خیلی بانمک میشه امیدوارم همیشه خنده رو لبت باشه عزیزم اینم عکس اخموی بیتاجونم   ...
18 اسفند 1391

دلنوشته های مادرانه

بیتای زندگیم چه خوبه بودنت تو زندگی من و بابایی.با اومدنت ما رو خوشبخت ترین پدر و مادر دنیا کردی عزیزم.کنار تو بودن آرامش غیر قابل وصفی به ما میده....     بیتای زندگیم چه خوبه بودنت تو زندگی من و بابایی.با اومدنت ما رو خوشبخت ترین پدر و مادر دنیا کردی عزیزم.کنار تو بودن آرامش غیر قابل وصفی به ما میده.... وقتی با چشمای نازت به من خیره میشی,وقتی با ولع شیر میخوری و با اون دستای کوچیکت انگشت منو با تمام نیروت فشار میدی من فارغ ازهر غم و غصه ای میشم و تمام بدی هارو بخاطر وجود تو فراموش میکنم.به پاکی تو غبطه میخورم و به بزرگی خداوند شکر میکنم.چه پاک و معصوم مارو آفرید و ما قدر  این پاکی رو ندونستیم و خودمون رو با این ...
18 اسفند 1391

انتخاب اسم بیتا

وروجک من شما تاروزی که به دنیا بیای اسم نداشتی وروجک من شما تاروزی که به دنیا بیای اسم نداشتی من و بابایی واسه انتخاب اسمت خیلی سختگیر بودیم.آخه میخواستیم یه اسمی باشه که هم معنی خوبی داشته باشه هم اینکه وقتی انشالله شما بزرگ شدی از اسمت راضی باشی.انصافا وظیفه سختی داشتیم مامانی.هر روز یه اسمی انتخاب میکردیم بعد میگفتیم نه این بده. منم خیلی ناراحت بودم و میگفتم آخه چرا دخمل ما اسم نداره؟ تا روزی که شما بدنیااومدی چه روز شیرینی بود عزیزکم.وقتی ملاقات تموم شد و بابایی میخواست بره بهش گفتم دخملمون اسم نداره ها.....من تا کی دخملی صدا کنم این جیگرو؟برو واسه دخملم یه اسم خوب انتخاب کن سپردم به خودت. بابایی ام گفت چشم.من امشب واسش یه ...
17 اسفند 1391

شعر باباجون برای بیتا

خداوندا سبب سازی نو یکتا آفریدی     دعایم مستجاب آمد ملکسا آفریدی تو منانی تو سالاری تو قادر               ز رحمت بهر مهسایت تو بیتا آفریدی     نعمتهای آسمان همیشه برف و باران نیست گاهی خداوند انسانهایی را بر ما نازل میکند از جنس آسمان به زلالی باران به سفیدی برف و روشنایی نور.مثل مهسا....مثل بیتا   ...
14 اسفند 1391

اولین تولد مامانی با حضور بیتای نازم

عزیزم امروز تولد مامانیه و اولین حضور تو در این مناسبت.تو بهترین هدیه تولد مامانی امسال.چه قدر خوشحال و خوشبختم با حضور تو عزیزم.همیشه کنارم باش و بدون برای من بهترینی.اینم بگم که مامانجون و دایی سینا واسه اینکه باهام شوخی کنن سنمو به جای 24....42 نوشتن اینم عکست با کیک مامانی   ...
12 اسفند 1391

برای بیتای نازنینم

ناز یکدونه مامانی میدونم خیلی دیر به فکر افتادم تا برات وبلاگی طراحی کنم و از لحظه لحظه با هم بودنمون بنویسم تا وقتی بزرگ شدی انشالله بدونی چه لحظاتی رو با هم گذروندیم.از بارداری تا هرجا که خدا بهم نیرو بده. فرشته کوچولوی من تو 23 آذر 91 ساعت 8:10 صبح با عجله اومدی پیشمون و من و بابایی رو با بهترین احساس دنیا آشنا کردی.وای که چه لحظه شیرینی بود لحظه اول دیدن تو.هر وقت یادم میاد اشک خوشحالی تو چشام جمع میشه   ناز یکدونه مامانی میدونم خیلی دیر به فکر افتادم تا برات وبلاگی طراحی کنم و از لحظه لحظه با هم بودنمون بنویسم تا وقتی بزرگ شدی انشالله بدونی چه لحظاتی رو با هم گذروندیم.از بارداری تا هرجا که خدا بهم نیرو بده. ...
12 اسفند 1391